"
آه
این سخت سیاه
آنچنان نزدیکست
که چو برمیکشم از سینه نفس
نفسم را برمیگرداند..
"
"
آه
این سخت سیاه
آنچنان نزدیکست
که چو برمیکشم از سینه نفس
نفسم را برمیگرداند..
"
گفت آدمو شرمنده میکنی. نفهمیدم چرا؟! و مگه چیکار کرده بودم
و اصلا یادش نبود دو روز قبلش منو طوری شرمنده کرده بود که تا اون روز تجربهش نکرده بودم..
آره. من حواسم نیست. هیچوقت نبوده. اینو میدونم.
"دلتنگی
خوشه انگور سیاه است
لگد کوبش کن
لگد کوبش کن
بگذار ساعتی سربسته بماند.
مستت می کند اندوه..."
دوست دارم برم تو کوچه خیابون با آدما دوست شم ولی میدونم آدما دوست ندارن با یه دیوونه تو خیابون دوست شن.
هعی!