«اگر نبود زیادی سخنانتان، و هرج و مرج در دلهایتان، آنچه را من میبینم شما نیز میدیدید و آنچه را من میشنوم شما نیز میشنیدید.»
حضرت رسول (ص)
«اگر نبود زیادی سخنانتان، و هرج و مرج در دلهایتان، آنچه را من میبینم شما نیز میدیدید و آنچه را من میشنوم شما نیز میشنیدید.»
حضرت رسول (ص)
حقیقت اینه که آدم، با مسئولیت حالش بهتره. و هر چی حالش بهتر، بهتر مسئولیت قبول میکنه. آدم هر چی خودش رو در برابر شرایط زندگیش، در برابر دنیا، ناتوانتر ببینه، بیشتر غر میزنه و حالش بدتره. هر چی تأثیر خودش رو روی محیط و آدما بیشتر دست کم بگیره، بیشتر ازشون شاکی میشه. گاهی واقعا ناتوانیم آره، ولی واقعا نه به اون اندازه که غرشرو میزنیم!
منظورم اصلا این نیست که خب شرایط رو تغییر بدیم به همونی که خودمون میخوایم تا حس بهتری پیدا کنیم! منظورم باور پیدا کردن به اینه که صرفا مصرفکننده نیستیم، اونی نیستیم که دارن روش آزمایش انجام میدن، اونی نیستیم که هستی داره بامون بازی میکنه، اونی هستیم که جزئی از هستیه و باش تعامل داره، باید نقششو انجام بده وگرنه کارا روی زمین میمونه، جای خالیش به این راحتیا پر نمیشه... باید نقششو درست انجام بده وگرنه تأثیر بدش روی هستی میمونه! تو وقت زیادی برای ناراحت بودن نداری، پاشو :) اصلا قرار نبود انگیزشی باشه :))
+ احتمالا با یه جهانبینیِ غیر الهی، پذیرش مفهومی مثل مسئولیت -چیزی فراتر از تلاش برای بقا- خیلی سختتر باشه.
دوست داشتم این شرکتی که میرم مصاحبه خیلی جوّ نامناسبی داشته باشه و خودم بیخیالش شم
ولی متاسفانه خیلی آدمهای نجیبی بودند و خیلی جوّ خوبی داشت :|
میم عزیزم، تو فوقالعاده به من کمک کردی، از صمیم قلب
و امیدوارم خدا فوقالعادهترین هارو برات رقم بزنه...
کاش میشد اینو به جای این جا، برای خودت مینوشتم اما حیف که تو خیلی دووووری، خیلی دووووری :)
+ وِست رو از اعماق وسایلم بیرون کشیدم که به یکی قرض بدم.
«خداوندا! در جهان ظلم و ستم و بیداد، همه تکیهگاه ما تویی و ما تنهای تنهاییم و غیر از تو کسی را نمیشناسیم و غیر از تو نخواستهایم که کسی را بشناسیم. ما را یاری کن که تو بهترین یاریکنندگانی.
خداوندا! تلخی این روزها را به شیرینی فرج حضرت بقیهالله (اروحنا لتراب مقدمه الفداء) و رسیدن به خودت جبران فرما.»
و غیر از تو نخواستهایم که کسی را بشناسیم!
آقا روحاللّهِ عزیز...
در جذابیت ابنسینا همین بس که اسم کتاب مربوط به پزشکیش "قانون" عه و اسم کتاب مربوط به فلسفه و علوم عقلیش، "برهان شفا" :)
فیلمهای بچگی رو میدیدیم. داداش کوچیکه تازه به دنیا اومده بود. من کلاه بیمارستان مامان رو سر کرده بودم و حرف و حرف و حرف :)) بابا از سر کار میاد. مستقیم بالای سر داداش کوچیکه و کلی قربون صدقه :) تو خواب میخنده... بابا به آبجی بزرگه میگه چقدر فیلم میگیری، نصف یه سیدی پر شد :)) بعدی مامان تو نمازه و چادر تو صورتشه... مثل الانا :) من و آبجی بزرگه داریم بچه نگه میداریم به شکلی که مسلمون نشنوه کافر نبینه :)) یکی دیگه، خونه مادرجونیم. بابا میره سراغ مادرجون که مشغول قرآن خوندنه. میگن قرآن خوندنم بند رفت :) منم میدوعم میگم مادرجون عینکتون چقدر وحشتناکه :| و سریع برمیدارن عینکو...
تُخس و کوچیکیم رو میبینم و صبر و بزرگی مامان بابا رو. دلم میگیره. از خودِ الانم که هوا برش داشته بزرگه و کسی شده و چیزی حالیشه... که میخواد بزرگتری کنه بعضی جاها! به مامان میگم چه کوچولو بودیم و بزرگمون کردین! خیلی سخت بوده... میگه شیرین هم بوده :)
+ وقتی یه پاره از وجودت فقط تو گذشتهها ردّی ازش هست، پرونده گذشته رو بستن و رد شدن ازش، دیگه به سادگی قبل نیست..
ما مسلمونزاده ها، نیاز داریم به مواجهه بدون پیشفرض با مفاهیم دینی، به خصوووص از راه قرآن.
نیاز داریم یک بار اطلاعات دینی رو از ذهنمون پاک کنیم و قرآن رو بخونیم انگار اولین باره باش مواجه میشیم، و انگار هیچ ثواب و هیچ اثر فرعی قرار نیست برامون داشته باشه، فقط ببینیم چی میگه؟ انگار همین الان داره نازل میشه! یا همین الان یک نفر این پیام رو برامون اورده، کسی که همیشه به خوبی شهره بوده و الان ادعا میکنه این کلمات بهش وحی شدن؛ کلماتی که دعوت کردن به شنیدن و تفکر کردن... و مخاطبش خود ماییم. تکتکمون.
این چیزیه که اتفاق افتاده.
از وقتی قرآن رو با این نگاه خوندم، خیلی جاها مو به تنم سیخ شد! خیلی جاها از تسلط نویسنده به پیچوخمهای روحم به وجد اومدم و لبخند زدم. خیلی جاها عمیقاً شک کردم! مثلا آیات درباره معاد. توی قبرستون میخوندم و به قبرها نگاه میکردم و تصور میکردم برخاستن آدمها رو از درون خاک*. و به خودم یادآوری میکردم که از یه قصه دور و دراز حرف نمیزنه ها! از روزی حرف میزنه که شاید نزدیک باشه...
و دوباره مواجهه با آیهای که به شکم شک کنم؛ این برخاستن از اینکه ما الان وجود داریم شگفتانگیزتر نیست! فقط ما به خودمون و به دنیا و به قواعد حاکم بر اون، عادت کردیم. "عادت" ِ لعنتی...
و خیلی شکهای دیگه. و خیلی دل قرص شدنهای دیگه.. و خیلی قلقلک شدنِ غرورِ بیجاها! و خیلی شکسته شدن غرورها... که پیش از این نگاه، هیچ کدوم نبودن و دغدغهها و سوالهام با خوندن آیات چیزهای دیگهای بودن. به مسائل اساسی فکر نمیکردم!
و در نهایت، من فکر میکنم این نگاه، عاقبتِ خیری داشته باشه. با همه تردیدها و ترسها و خشمهای گهگاهش!
بعد نوبت میرسه به همه چیزهای دیگه. صحبتهای ائمه، تاریخ و...
با اینکه تربیت خانوادهها و محیط و مدرسه خیلی اشتباهها داره، من فکر میکنم این عادت کردن و دور شدن از باطن حقایق دینی، برای مسلمونزاده ها تا حدی اجتنابناپذیره. مگر کسانی که از اول خیلی نگهبان دلشون بودن!
* درباره چگونگی معاد، اختلاف نظر هست. اما اصل اینکه معاد جسماتی اتفاق میافته، ظاهرا مورد قبول علما هست.