زیاد دقّت کردنم پدرمو دراورده.
احساس میکنم تواناییش رو دارم که یه مکتب فلسفی-عرفانی تاسیس کنم و یه سری مرید جمع کنم :))
[لکن تقوا پیشه میکند. :-"]
دو سه هفته پیش که سرمستانه داشتم تو دانشگاه قدم میزدم و از دیدن درختایِ بدون برگ و سرمای ملایم هوا کیف میکردم، میخواستم بیام بگم زمستونِ دوستداشتنی ای عه..
از اینکه تو یه دورههایی از زندگیم با بعضیها صمیمانه همکلام شدم، حس بدی دارم :|
خستگی روحیم برطرف نمیشه و مدام میخوابم و مدام خانواده شاکین که چرا انقدر میخوابی..
+ کاش اقلا تو بیداریم دو تا کار مفید میکردم -ــ- فعلا که یکی از درسارو افتادم یحتمل، باقی رو نیفتم فقط. درباره موشک کروز و پدافند تور ام یک و تحولات منطقه میتونم یه صحبتایی براتون داشته باشم ولی -ــ-
کاش بقیه هم اندازه ای که من به گفتن یا نگفتن حرفام فکر میکردم فکر میکردن بش :))