بذار و بگذر
:)
حالتون بده؟ از زندگی ناامید شدید؟
برید دانشکده ادبیات و با یه استاد خوشحال در حدّ یه احوالپرسی ساده همکلام شید. :))
احساس میکنم یه چیزی توم مرده؛ شبیه رویا، شبیه حسّ عمیق، شبیه غرق شدن تو قصّهها
ببین مرا که مثل همه در خیابانها راه میروم، پشت ویترین مغازهها به تماشا میایستم، که کیسههای انگور و هلو روی ترازوی میوهفروشی میگذارم، از طعم غذای لذیذ کیف میکنم، که برای طرح روی این کاسه بشقاب ها ذوق میکنم، که معماری مسجدهای قدیمی زیر و رویم میکند، که کتابهای تازه به دست میگیرم، کوکهای جدید گلدوزی یاد میگیرم، موهای بلند مشکیِ رها در بادِ دخترک را رنگ میزنم، که پر از بیتهای ناب شعر کردهام آن دفترچه سوغاتی را، که هنوز با دیدن اثباتهای ریاضی چشمانم برق میزند، که میگویم و میخندم بیشتر از قبل...
و میدانی اینها همه منم و هیچ یک من نیستم. که من در همه اینها غرقم و روحم در هیچ کدام بند نمیشود. که هر لحظه یک نفر باید دست روی شانهام بزند و مرا از هزار توی خودم بیرون بکشد... یک چیزی کم است. دلم با آرام و قرار بیگانه است. گاهی فکر میکنم دنبال شر میگردد! دنبال دردسر! که تلخطلبم انگاری، دنبال رنگ و روی آرامش میگردم و به التهاب میرسم فقط. به التهاب آرام میگیرم فقط...