از چیزهایی که دیر فهمیدم: اینکه تو طلب دعا خساست به خرج ندم.
"باید در جستجوی حقیقت بود و این متاعی است که هر کس براستی طالبش باشد، آن را خواهدیافت و در نزد خویش نیز خواهدیافت…"
نمیتونم تشخیص بدم گرفتگی گلوم منشا جسمی داره یا روحی.
-
حیف این لپتاپ نازنین که من اینقدر باش بد تا کردم.
-
دارم تغییر میکنم. نمیدونم موندگاره یا نه، چهقدر درسته و چهقدر نه، نمیخوام زیاد بهش فکر کنم، میخوام فقط اجازه بدم اتفاق بیفته، فقط حسم اینه که هیجانانگیزه و ترسناک...
-
"خودتو بسپر به خودش"
نباید یادم بره اینو...
-
میشه برای من دعا کنید؟ زیاد!
من فهمیدم که چهقدر جَو تاثیر داره، چهقدر محیط تاثیر داره، چهقدر خوراک فکری مهمه و چهقدر میتونه دست خودت نباشه...
اما فکر کنم فرصتهای کوچیکی هست که آدما بسته به میزان غرورشون، لجبازیشون، سیاهیهای خود خواستهشون، میتونن ازش بهره ببرند و به نور راه پیدا کنند یا با پس زدنش، با سرعت بیشتری توی تاریکی پیش برند.
اما چیزی که نفهمیدم هنوز، سیاهی خود خواسته ست. چی میشه که انتخاب یکی سیاهیه و یکی نور؟ مگه همه از جنس نور نبودیم اولش، تمایلمون نباید به نور بیشتر باشه؟ چی باعث میشه سیاهی رو انتخاب کنیم بار اول؟ یا اصلا همین یه راهیه برای یاد گرفتن و بزرگ شدن، باید انقدر با سیاهی مواجه شد تا قدر نور رو دونست؟ پس اونایی که هیچ وقت برنمیگردن چی؟ اگر چیزی ته وجودمونه که سرانجام متفاوتی رقم میزنه، تکلیف اختیار چیه؟ :)
خدایا، هیچ وقت نذار به اون جا برسیم که اگر یه صفت خوبی رو خودمون نداشتیم، نخواستیم و نتونستیم که داشته باشیم، وجودش رو از بیخ منکر بشیم و بگیم همه همینن؛
خدایا هیچ وقت نذار این که -حتی- همه یه صفت بد رو دارن باعث بشه به خودمون اجازه بدیم که ما هم داشته باشیمش؛
خدایا هیچ وقت نذار -حتی- ته دلمون کسی رو به کاری سرزنش کنیم که بعدا چرخ روزگار خودمون رو گرفتارش کنه؛
خدایا هیچ وقت نذار ما باعث دور شدن کسی از تو بشیم؛
هیچ وقت نذار به نام عزیز کردن تو و به کام دل خودمون، با اشتباه آدما رو دور خودمون جمع کنیم؛
هیچ وقت نخواه اونی باشیم که حرفاش، مسیر خیلیا رو به سمت تو تغییر میده ولی خودش درجا میزنه یا عقبگرد میکنه؛
خدایا ما خیلی ضعیفیم، خیلی کوچیکیم، خیلی احمقیم، ولمون نکن...
من روی مرز ایستادم.
این جا باید جنگید عزیزم، باید همیشه سلاح و سپر به دست بود، جای مهربونی نیست..