بیشتر از هر چیزی دلم میخواد یه آدم عادی ناشناخته باشم.
بیا زندگی رو با همهی خورده و درشت عیب و ایراداش بغل کنیم.
"دل بدیم و دل نبندیم."
من هنوز نفهمیدم مال خودم نیستم، مال تو عم...
-
حریص شدیم به سیو کردن. سیو کردنِ همه چی!
-
باید منو ببخشید... .
-
سکوت.
آدمیزاده دیگه. گاهی از خودش بدش میاد. اونقد که حتی اجازه خندیدن، حتیتر اجازه گریه کردنم به خودش نتونه بده. اجازه لذت بردن، راه رفتن، گاهی نفس کشیدن!
مال آدمیزاده این یا فقط مال منه؟
ولی جدی فک کن قرار بود توی این دنیا موندنی باشیم. تحملش سخت میشد واقعا!
-
امثالِ شهید چمرانم برام در حکمِ نشونهن؛ اینطور که اگه این اینه، پس خداش چیه دیگه..
-
گفت مطمئن باش من آخرتِ خودمو به دنیایِ شما نمیفروشم، و خیالمو راحت کرد.
-
آخه زلیخا آدمِ خوبی رو دوست داشت!
-
حسرت خیلی بد چیزیه.
من بدون هنجارشکنی نمیتونم درست کنم این داستانو، نمیتونم روحمو بند بزنم و تمام قد بلند شم و رو پای خودم وایسم
هنجارشکنی هم خطر کردنه، میتونه طعمش تلخِ تلخ باشه و همین تهمونده رمقم رو هم بگیره
و نمیدونم، درست اینه که بشینم یه گوشه و دل بدم به هر چی هست و مرادم رو وفق بدم با اوضا، یا که پاشم و اوضارو بر وفق مراد کنم؟
ته نداره که این سرگشتگی.
میگن تا یه اتفاقی نیفتاده نمیفهمی چقد قویای؟
گاهیام تا یه اتفاقی نیفته نمیفهمی چقد ضعیفی.
مثلا برم مربی مهد کودک شم
یا خانه سالمندان کار کنم
جدای اینکه فینفسه دوستداشتنین این کارا الان حس میکنم، با اقشار دیگه هم به سختی کنار میام :))
+ ولی هرطور نگا میکنم اینا باید حرفای یه دختر ده یازده ساله باشه -__-