کی این لایعقلی دست از سر من برمیداره؟ چند بار دیگه باید سرم به سنگ بخوره؟
وی واقعا از دست خودش به ستوه اومده..
الان معنیِ "ایمان، تقوا، عمل صالح"ی که تبدیل به یه کلیشه تمسخرآمیز شده برامون رو خیلی بهتر میفهمم فکر کنم؛
-
چقدر نیاز دارم از خودم رها بشم..
یه اتفاق افتاده که نیاز دارم خودمو تو زندگی غرق کنم برای کنار اومدن باش،
یه اتفاق دیگه هم افتاده که میطلبه دل نبندم به زندگی و رنگ ببازه برام تا حد خوبی...
حالا تکلیف چیه؟ :)) بگید بم.
دوست دارم برم باشـ(ون) حرف بزنم ولی خب نمیشه، بیش از پیش بینمون دیواره
اقلا حالا حالا ها نمیشه، و خب بعد ازینم دیگه اونقد فاصلهست که نمیشه
حیف شد.
-
بابا هر وقت کلّه ظهر میخواستم برم بیرون همینو میگف، میگف آفتاب میخوره فرق سرت ازینی که هست خرابتر میشه :))
-
از حرفا و رفتارام میترسم گاهی، نشونه چند رنگی میبینم توشون چون شاید، خودمم با خودم غریبهم و نمیدونم چی منم چی نیستم
-
حس بر باد رفتگی هویت دارم
کدوم هویت؟ :))
-
بدون وجود قواعد از هم میپاشم و از قواعد فراریام.
-
آدمیزاد ذاتا موجود تباهیه، زندگی هم از بیخ و بن چیز مزخرفیه، منم چرند بیشتر میگم جدیدا.
-
حالا نمیشه رهِ صد ساله رو یه شبه رف؟ چن شبه چی؟ چن هفته، چن ماه؟ این تن بمیره راه نداره؟
-
دارم باز به قالب ظرف جدید درمیام حریصانه، چقدر زشت، چقدر ترسناک! پسر من نمیخوام اینو..
-
شفافیت تو نوشتن اذیته برا خودم، چرا آخه؟ رنگِ سطحی بودن داره فک کنم چون، چقد بیمزه :))
-
نه نه، بخند، ولی آروم..
-
باید حرف بزنم و نباید حرف بزنم.
-
گیج و منگ و ناآروم؛ مث همیشه
-
بیاید یکی دو جمله بهم بگید اگه تا اینجا خوندید، هر چی دوس دارید، نیاز آزاردهندهای به فیدبک پیدا کردم.
که دوباره دراز بکشیم رو تخت، ستارههای خیالی رو نشونِ هم بدیم...
من خیلی دوست دارم بتونم قبلِ مرگم از خواب پاشم، ولی هر چی زور میزنم به بنبست میخورم
فکر کنم سرنوشت محتوم و گریزناپذیرمونه این خوابه، زودتر از موعدم نمیشه بیدار شد
و خب آخ!