ناگهانی‌ات

.

بار احمقانه‌ای رو به ذهن می‌کشم، دست و پای خودمو بستم سر هیچ و پوچ...

۱۵ آذر ۹۹ ، ۱۸:۴۸ ۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱

ادوار

چهل‌ساله‌ی سرخوش؛ و غمگین.

بیست‌ساله‌ی سرخوش؛

چهل‌ساله‌ی جا افتاده. و خرسند. 

۱۳ آذر ۹۹ ، ۲۲:۲۸ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱

.

این انسانیت رو هم نمی‌فهمم دقیق. انسان ملغمه‌ای از خیر و شر عه. یعنی چی انسان باشیم؟! 

۰۵ آذر ۹۹ ، ۱۴:۴۳ ۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱

.

متاسفانه از اون سبکبالیِ الان که سرمو میذارم روی بالش، فردا بلند شدن یا نشدن برام فرقی نکنه، بسیار دورم. 

۱۶ آبان ۹۹ ، ۰۲:۳۲ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱

.

پوست‌کلفت شدم. بسیار سخت، بسیار پوست‌کلفت، بسیار حس‌نکننده، بسیار دست‌نیافتنی. خودم هم برای پیدا کردن خودم، باید چندین لایه رو کنار بزنم تا ببینم اصلا چیزی هست؟ چیزی مونده؟ چیزی باقی گذاشتم؟..
غمم می‌گیره عزیزم. غمم می‌گیره که نمی‌تونم صادقانه و از تهِ دل باهات همدردی کنم. ببخش که به اندازه شش سال پیش، در رو به رو شدن با آوار غم و سبک کردنش، خبره نیستم...

۰۹ آبان ۹۹ ، ۰۱:۳۹ ۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱

.

شادیِ مداوم حاصل انکارِ "بدی" عه. آدم رو احمق می‌کنه. 

۲۴ مهر ۹۹ ، ۰۳:۴۷ ۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱

.

تختی که یه روز میزبان مرگ بود، امروز میزبان یه زندگیِ تازه ست. 

غمگینم می‌کنه؟ نه. زندگی جریان داره، من جریان دارم..

زندگی آدمیزاد سراسر تراژدیه، درآمیخته با کیمیای فراموشی. 

۲۲ مهر ۹۹ ، ۰۱:۲۲ ۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱

.

کلمه‌ها سرگردونن. حس‌ها عمق عجیب و غریب پیدا نمی‌کنن. جلو رفتن هدفه. دارم حل میشم تو زندگی. 

۱۵ مهر ۹۹ ، ۰۴:۱۲ ۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱

.

من یه تنه جنگیدم. تن به تن. بدون هیچ اعطای نشان افتخاری. خب چون افتخاری هم نداشت. بدون هیچ تمجید و تحسینی. خب چون جای تحسین هم نداشت!

فقط، چاره‌ای جز جنگ نبود. 

۰۶ مهر ۹۹ ، ۲۳:۲۳ ۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱

.

چند تا سوال توی ذهنم گیر کرده بودند و مدت‌ها باشون کلنجار می‌رفتم. بالاخره بر بی‌حوصلگیم غلبه کردم و رفتم برای یه مرجع آگاه شرحش رو دادم. چند روزی گذشته و هنوز خبری از جواب نیست، ولی به صرفِ این پرسیدن چنان باری از روی دوشم برداشته شده که انگار جوابمو به بهترین وجه ممکن گرفتم! 

۲۸ شهریور ۹۹ ، ۰۶:۳۴ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱