فیلمهای بچگی رو میدیدیم. داداش کوچیکه تازه به دنیا اومده بود. من کلاه بیمارستان مامان رو سر کرده بودم و حرف و حرف و حرف :)) بابا از سر کار میاد. مستقیم بالای سر داداش کوچیکه و کلی قربون صدقه :) تو خواب میخنده... بابا به آبجی بزرگه میگه چقدر فیلم میگیری، نصف یه سیدی پر شد :)) بعدی مامان تو نمازه و چادر تو صورتشه... مثل الانا :) من و آبجی بزرگه داریم بچه نگه میداریم به شکلی که مسلمون نشنوه کافر نبینه :)) یکی دیگه، خونه مادرجونیم. بابا میره سراغ مادرجون که مشغول قرآن خوندنه. میگن قرآن خوندنم بند رفت :) منم میدوعم میگم مادرجون عینکتون چقدر وحشتناکه :| و سریع برمیدارن عینکو...
تُخس و کوچیکیم رو میبینم و صبر و بزرگی مامان بابا رو. دلم میگیره. از خودِ الانم که هوا برش داشته بزرگه و کسی شده و چیزی حالیشه... که میخواد بزرگتری کنه بعضی جاها! به مامان میگم چه کوچولو بودیم و بزرگمون کردین! خیلی سخت بوده... میگه شیرین هم بوده :)
+ وقتی یه پاره از وجودت فقط تو گذشتهها ردّی ازش هست، پرونده گذشته رو بستن و رد شدن ازش، دیگه به سادگی قبل نیست..